ما سه تاييم

بدون عنوان

كوچولوي ريزه ميزه من  امشب نهمين سالگرد بابا جانه ....مامان جان امروز همه فاميل و دعوت كرده به صرف آش رشته .... باباييم ميگه ميخوام واسه سلامتي عزيزمون يه دونه رشتم از طرف ما باشه .... قربوند برم عزيزم ....ماماني انقدر سرش شلوغه ....از صبح تا ظهر اصلا وقت نداره باهات حرف بزنه گلم.... خيلي به ماماني و بابايي دعا كنيا ... چيكار ميكني واسه خودت تو دل ماماني عزيزم ... نكنه حوصلت سر بره ... قربون چشاي خوشگلت بره مامان.... شايد ماماني امروز ساعت 2 بره خونه استراحت كنه كه مهربون بابايي بياد دنبالمون ببرتمون خونه مامان جان.... مواظب خودت باشياااااااااااااااااااا بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس ...
15 شهريور 1390

ترديد

كوچولوي دونه سيبي من ....هنوز نميدونم به دنيا آوردن تو رو به كي بسپارم ....   چه تصميم گيري سختيه ..... دعا كن خدا كمكم كنه يه دكتر خوب واسه بدنيا اومدنت پيدا كنم .... ديشب زنعمو توي رستوران دكتر خودش و پيشنهاد داد ...ميگه اگر اون بياد خودمم ميتونم بيام مواظبتون باشم ....خب اونم يه پا دكتره ديگه باصطلاح ...ولي مامان اون بيمارستان و دوست نداره ..... ديشب اونجا فكر كنم زياد بهت خوش نگذشت از بس شلوغ پلوغ بود من فكر نميكردم كسي واسه افطار بياد رستوران ..... جالبه نه ....كافر همه را به كيش خود پندارد ... خب من خودم اولين بار بود واسه افطار ميومدم رستوران فكر ميكردم همه مثه من باشن..... ولي چه خبر بود ...خفه شديم از جمعيت ... ...
14 شهريور 1390

بدون عنوان

كوچولوي دونه سيبي من حالا اندازه يه دونه انگوري قربونت برم .....به نظرم هر دو تاش آخه يكيه .... پس هنوزم كوچولوي دونه سيبي صدات ميزنم ... فداي پلكات بشم كه تا هفته بيست و هفتم باز نميشه .... قربوند برم حالا نه هفته و 5 روزته ...دونه سيبي كوچولوي من... ديشب يه عالمه كاراي خوب بهت ياد دادم ..اينكه توي دل ماماني بيكار نباشي و با خداي مهربون حرف بزني... ازش چيزاي خوب بخواي  راستي خاله ها به نظرتون كوچولوي دونه سيبي من چي ميتونه باشه ...دختر يا پسر ... به هر حال جنسيتش اصلا واسه مامان فلفلي و مهربون بابايي فرقي نداره .... مهم اينه كه به قول قديميا چار ستون بدنش سالم باشه .... قربونش برم الهي ... راستي از اظهار لطف و دعا...
14 شهريور 1390

كوچولوي دونه سيبي

سلام عزيز كوچولوي دونه سيبي من ،بخاطر وجود قشنگت..ديگه روزه نميگيرم ....دل به هم خوردگيام كمتر شده ...امروز ديدي چه اتفاقي افتاد شيري كه ديشب بابايي واسمون خريده بود خراب از آب در اومد خوب شد زود بهم گفتي : ماماني شيرش خرابه ..دو قلپ بيشتر نخوردماااا.... ولي فكر كنم اذيت شدي هان...الهي فدات شم عزيز كوچولوي من... كي باورش ميشه تو با من حرف ميزني ..قربوند برم.... اگه بدوني ماماني و بابايي چقدرر دوست دارن.... هفته قبلي ديدي چقدر چيزاي خوشمزه مامان بزرگ واست درست كرده بود..... دلمه ...سوپ...لوبيا پلو با مرغ... عزيزم ماماني زياد وارد نيست چيكار بايد بكنه اين روزام كه حسابي سرم شلوغه ولي تو لااقل خودت مواظب خودت باش....
14 شهريور 1390

هديه الهي

از آنروزي كه با جورشدن 16 ميليون استرسهايمان كمتر شد انگار ته دلم قرص شد و انگار در وجودم حس مادرانه اي كه در اين يكسال گذشته    سركوب ميكردم دوباره زنده شد...حس در آغوش كشيدن نوزادي كوچك...حس مادري و محبت و مهر و ريختن تمام زندگيم به پايش.. و همين زنده شدن اين حس در من كافي بود تا مهربون همسر برق شادي را از چشمانم بخواند و .....     از آن روز كه با تهوع صبحگاهي خفيفي برميخاستم و با خوردن يك شكلات ..پرخوري شبانه يا كم خوري ديروز را بهانه اين دل به هم خوردگي ميدانستم ... همانروز مراجعه براي    عكس راديوگرافي دندان خود را مادر حس ميكردم اما با جوگير ناميدن خودم توجيه ميكردم انگا رهمان روز هم نداي...
14 شهريور 1390
1